نگاهی به داستان «جاودانگی» اثر خورخه لوئیس بورخس
در جهان ادبیات، کمتر نویسندهای به اندازهی خورخه لوئیس بورخس توانسته است مرز میان فلسفه و خیال را چنین هنرمندانه درهم آمیزد. در میان آثار درخشان او، داستان «جاودانگی» (El inmortal) از مجموعهی الف (۱۹۴۹)، یکی از عمیقترین و تأملبرانگیزترین نوشتههای اوست؛ داستانی که با ظاهر سادهی یک روایت ماجراجویانه آغاز میشود، اما در ژرفا پرسشی ازلی را پیش میکشد: آیا جاودانگی، آرزوی دیرینهی بشر، واقعاً نعمتی است؟
سفر به سوی زندگی بیپایان
قهرمان داستان، مارکوس فلامینیوس روفوس، سربازی رومی است که در دوران امپراتور دیوکلتین زندگی میکند. او از شایعهای شگفت باخبر میشود: وجود شهری پنهان که در آن انسانها هرگز نمیمیرند. روفوس، که در پی معنا و کمال انسانی است، عزم جستوجوی آن شهر را میکند.
سفر او از دل بیابانها و رنجها میگذرد، تا سرانجام به ویرانهای شگفتانگیز میرسد؛ شهری بینظم، پر از دالانها و برجهایی بیکاربرد، همچون رویایی از سنگ. در آنجا با موجوداتی خاموش و ژولیده روبهرو میشود که ابتدا دیوانه به نظر میرسند، اما سپس درمییابد که آنان همان جاودانگاناند — انسانهایی که قرنها پیش آب جاودانگی نوشیدهاند و اکنون در چرخهای بیپایان از زمان، هر احساس و معنا را از دست دادهاند.
جاودانگی؛ چهرهی دیگر نیستی
بورخس با نگاهی فلسفی نشان میدهد که جاودانگی نه رهایی از مرگ، بلکه از بین رفتن معنای زندگی است.
در جهانی که پایانی ندارد، تجربهها تکرار میشوند، خاطرهها فراموش میگردند و تفاوت میان شادی و اندوه از میان میرود. جاودانگان نه میخندند، نه میگریند، و نه آرزو دارند؛ زیرا هر چیزی، در بینهایت زمان، بیارزش میشود.
در یکی از زیباترین چرخشهای داستانی، روفوس پس از قرنها سرگردانی، بهطور تصادفی از چشمهای دیگر مینوشد که او را دوباره فانی میسازد. او در نهایت درمییابد که مرگ، آنچنان که انسانها از آن میهراسند، بخشی از معنا و زیبایی زندگی است؛ همان چیزی که به لحظهها ارزش میدهد.
هویت در گذر زمان
بورخس همواره به مفهوم هویت و زمان علاقهمند بود. در پایان داستان، راوی امروزی اعتراف میکند که شاید خودِ مارکوس فلامینیوس روفوس باشد که پس از قرنها دوباره در قالب نویسندهای معاصر زیست میکند.
به این ترتیب، مرز میان گذشته و حال، میان راوی و قهرمان، درهم میریزد. بورخس با این بازی ذهنی میخواهد بگوید: در بینهایت زمان، هر انسان میتواند دیگری باشد؛ و شاید همهی ما یک روح جاودان در کالبدهای گوناگونیم.
تیجهگیری: مرگ، معنای زندگی است
داستان «جاودانگی» در ظاهر روایتی اسطورهای است، اما در واقع تفکری عمیق دربارهی ماهیت انسان و زمان را پیش میکشد. بورخس با نبوغ خاص خود، جاودانگی را از آرزوی همیشگی بشر به هشداری فلسفی بدل میکند:
زندگی، چون میگذرد، زیباست؛ و اگر قرار بود همیشگی باشد، تهی و بیمعنا میشد.
در دنیای امروز، که انسان همچنان در پی گریز از پیری و فناست، شاید صدای بورخس از دل قرن بیستم هنوز طنین دارد:
«مرگ، تنها چیزی است که زندگی را واقعی میکند.»

دیدگاهتان را بنویسید